رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

نقاب

می دونی همش از ی نقاب شروع شد، 

یک روز از خواب بلند شدم و دیدم لازمه که اون نقاب های متروکه ی روی دیوار رو بزنم رو صورتم، یکیشون ررو برداشتمف شاد ترینشون رو و از اون روز پشت نقاب اشک می ریختم اما نقابم میخندید...من اخم می کردم و اون لبخند میزد. این طور ها هم نبود که کلا خودم ، خودم رو نبینم. بلکه سعی کردم حرف هامو بشنوم. انقدر که به خودم اومدم دیدم نقاب پیروز شد نقاب تونست بازی رو ببره و من کم کم شدم عین نقابم .. ی طورایی انگار 70 درصد نقاب ذوب شده روی صورتم و حالم خوبه ...

در نا امیدی بسی امید است :)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.