می دونی همش از ی نقاب شروع شد،
یک روز از خواب بلند شدم و دیدم لازمه که اون نقاب های متروکه ی روی دیوار رو بزنم رو صورتم، یکیشون ررو برداشتمف شاد ترینشون رو و از اون روز پشت نقاب اشک می ریختم اما نقابم میخندید...من اخم می کردم و اون لبخند میزد. این طور ها هم نبود که کلا خودم ، خودم رو نبینم. بلکه سعی کردم حرف هامو بشنوم. انقدر که به خودم اومدم دیدم نقاب پیروز شد نقاب تونست بازی رو ببره و من کم کم شدم عین نقابم .. ی طورایی انگار 70 درصد نقاب ذوب شده روی صورتم و حالم خوبه ...
در نا امیدی بسی امید است :)