رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

آرام باش عزیز من! حکایت دریاست زندگی ...

     حکایت دریاست زندگی...موج داره فراوون و هر لحظه ممکنه  در پی خودش سونامی بزرگی باشه... 

ایمان دارم فقط ارامش دریاست که میتونه این سونامی رو از سر بگذرونه، باید دریا بود عمیق و آروم ...باید دل به تک تک لحظه ها داد و هرچه که پیش آمد رو پذیرفت، هرچقدر هم که سخت تنها راه پیروزی اینه، این که چطور باید اروم بود رو نمی دونم ولی انگار که باید یک دعا یا وردی داشت که تو لحظه های سخت با خودت مرور کنی و مومن اون باشی...ی چیزی که خون رو تو عضله هات جاری کنه و نیرو رو دوباره بهشون برگردونه...

      بعد از طوفان دیگه هرگز ادم قبلی نخواهی بود، هرگز دلت با باد صاف نخواهد شد بعد از سونامی زلزله سرسنگین خواهی بود، شاید یک راه باشه و اونم این که باد رو درک کنی، گسل رو درک کنی که چرا تکون خورده، دیگه این که فلان اتشفشان چرا بسته شده و گسل رو تکون داده به تو ربطی نداره..تو باید بتونی گسل رو درک کنی که راهی نداشته تا بتونی اروم باشی و ارامش داشته باشی...

      حکایت دریاست زندگی ...

      باید مثل دریا صبور بود برای خواسته ای که داری برای حل کردن انواع چیز هایی که به سمتت پرتاب میکنن،برای تموم اون صدف هایی که ازت می دزدن و با خودشون میبرن ...باید صبور باشی تا بتونی پسشون بگیری تا شک نکنی یک روز دوباره به اغوشت باز میگردن...


دل به دریا بده و اروم باش ...

دریا شو ارامش بده به همه ...


درد

تندیس دردناک ترین قسمت دنیا تعلق میگیره به اون لحظه ای که میفهمی حرف خوب ادما  هیچ دلیلی برای خوب بودنشون نیست...

اونجایی که بار کلمات رو نمی فهمن و راحت از مسولیت هایی که داشتن میگذرن ...

اونجا که ی خونه برای بار دوم خراب میشه ...

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی ، هیچ عاشق سخن سخت با معشوق نگفت...

دل را به مهرت وعده دادم ...

هرچیزی که مارو نکشه قوی ترمون میکنه ! 

ازون جمله هایی که هربار تو مواقع سختی و نفس تنگی مدام به خودمون و  اطرافیانمون میگیم ، چقدر درسته؟ کی میدونه ...

کی گفته هرچیزی که مارو نکشه قوی ترمون میکنه ؟ شما اگه ی بیماری نکشتت مگه بدنت ضعیف نمیشه؟ مگه بعدش نباید خودت رو تقویت کنی؟ درسته! اما نهایتا درسته! هر چیزی که تو رو نکشه حتما قوی ترت میکنه ب شرطی که ازش بگذری و حواست باشه چه اتفاقی داره برات می فته..

اما روال زندگی کلا همینه، تو هر زمینه و هر جایی اگه بخوای موفق بشی ی چیزی هست که میتونه تورو بکشه اما تو تاب بیاری و وقتی ردش کردی نا خود آکاه مراحل سخت تر رو می طلبی، فقط نباید تسلیم بشی و نباید بذاری ارتش درونیت شکست بخوره. اون رو بالا نگه داری و بهش قول بدی همه ی غنائمی که بعد از این کسب میکنی به میرسه و همرو میدیی به خودش...

شکر خدا! 

شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا 

بر منتهای همت خود کامران شدم ...


سخت بود اما شد بالاخره، غصه زیاد خوردم اما شد بالاخره و حالا قسمت زیادی از پازل زندگی سر جاشه ..یکی دوتا مهره گم شده که اونم یا مهرشو از ی جا دیگه باید بخرمم یا پیدا میشه...


ما بقی داستان هم همینه، کنار همه ی پیچیدگی های این دنیا چنتا راز ساده وجود داره، قوی بودن، قوی بودن ...و قوی بودن...

و امید داشتن و درک کردن ...


گل بخندید و بگفت از راست نرنجیم ولی 

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت ...

 

بله :) 


اگرم گفت به درک مگه بلبل تو دنیا کمه؟ 


جانم؟

تو مسیرم...خیلی خوب و بالا ...

    اما دلم ی سورپرایز می خواد ی سورپرایز مثل  عاشقی کردن تو ی صبح پاییزی... مثل این که همین الان یکی بیاد دم در کتابخونه  و بگه پاشو بیا برات چایی گرفتم منم بگم اگه بستنی گرفتی میام ...چیز بزرگی نمی خوام اما همینا ی دلگرمی گنده است برام تو این اوضاع ن به سامون روحیه ها...

رویا بافتن که جرم نیست؟ هست ؟ می بینم اون روزی رو که همه ی رنگای دنیا رو تودستت جمع کردی و می زنی به سیاهیای این روزا...می بینم اون روزایی رو طبل شادانه رو گرفتیم دستمون و خوشحالی میکنیم ...می بینم اون روزو که قلبم اروم گرفته و تو هم ارومی ...می بینم اون روز رو دست تو دست هم از تموم شهر ها میگذریم...

 اون روز به تموم فکرای سیاه این روزا می خندم اون روز خودمو مسخره میکنم که انقدر فکرای جور واجور و ناخلف میومد و اینارو وصله میزدم بهت ...

اون روز رویام محقق میشه ...

تون روز دیر نیست ...

12 تا ده روز دیگه است و ارامش من رو بغل می کنه ...

می بینم اون روز رو ...

شکر...

اگر خدا بخواهد همه چیز درست میشود...

    نشستم رو به روی آینه موهاشو باز کردم و از دو طرف ریختم روی شونه هاش، چشماس بغض دارشو نگاه کردم و شروع کردم به خریدن نازش تا باهام حرف بزنه، حرف نزد..نگاهش کردم و مدام نازش کردم از پشت بغلش کردم دستاشو محکم فشار دادم بهش گفتم کنارتم اما باید باهام حرف بزنی، اشکش ریخت، هرچی که میگذشت میدیدم چقدر زیباست:) و چقدر بهتر از این نمیتونست باشه، میدیدم چقدر معصومه و چقدر تو نگاهش مهربونی هست... چشماش نافذ و موهاش لطیفه..لباش نازک و پوستش نرمه ...از زیباییش حظ میکردم انگار که تا حالا ندیده بودمش...ازش خواستم باهام حرف بزنه، میشنیدم که صدای نفس هاش چقدر اروم شده اما حرف نمیزد نمیتونست چیزی بگه ...فعلا فقط باید بغلش میکردم و توقعی نمیداشتم...فعلا باید فقط ناز چشماشو میکشیدم...


    دو کلمه باهام حرف زد، ازش پرسیدم چی ازم میخوای و بهم گفت ...وقتی انجامش دادم قلب و روحم اروم شد...

براش آواز خوندم انگاز که لالایی ...


     بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم ...