رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد؟

چه کسی پنیر مرا  جا به جا کرد ؟

هِم به تنهایی اش می اندیشید و به تمام خاطرات خوشی که با هاو داشت که حالا پنیر جدیدی پیدا کرده بود ...

همه ی ذرات وجودم ...

همه ی ذرات وجودم بهم فقط یک چیز ازم می خوان، یک چیز که لحظه به لحظه نبودنش رنگم رو گچ می کنه، با خودم فریاد می زنم همه چیز رو از صبح تا شب اما از بیرون کاش رنگ رخساره خبر می داد سر درون رو...

چو طبیبانه بیایی به سر بالینم  

به دو عالم ندهم لذت بیماری را ...

این جای قصه درده...اینجای قصه قوی بودنه و به هدف فک کردن اینجای قصه قهرمانمون باید دل ببنده به خودش و دم بر نیاره که چه صحرای محشری رو دلشه... این جای قصه پر از بغضای فروخوردست که باید هنوز قورتش داد و به این فکر کرد که راه سختی در پیشه .

این جای قصه قهرمان با رویاهاش گلاویز میشه با تموم اون کامفورت زون هایی که تا حالا فک میکرد دل کندن ازشون چقدر براش راحته و اما حالا با ی دیوار اهنی مواجه شده ...

این جای قصه قهرمان دلش می خواد داد بزنه و بگه اهاااای لحظه های از دست رفته لطفا برگردین ....

اما امان امان که لحظه ها هیچ وقت بر نمیگردن ...

آیا این قصه به قهرمان دیگه ای نیاز نداره ؟ نمی شه از قصه ی ی نفر دیگه ی قهرمان کش رفت و گفت بیا بیا شهرت قصه رو شریک شیم ؟

مثل این شعره که :

دیرگاهیست که کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست ...

باید قوی باشم ! 

باید قوی باشیم ... 

باید لحظه ای که چشم به رویاهای محقق شده ام دوختم رو متصور شم...

باید لحظه ای که چشم به رویاهای محقق شده امون دوختیم متصور شیم...

باید دستم رو بگیری از روی زانو هام بلند شم و خاک روی زانو هات رو بتکونم ...

باید دنیا رو گرد و خاک کنیم ...

باید تکثیر شیم انقدر زیاد باشیم که باد زمزمه مون رو تو گوش همه بکنه ...

باد ...





ترس!

ترس یکی از هیجانات و احساسات طبیعی ما نوع بشر!

    بیشتر از هرچیزی توی زندگی از چی میترسی؟! شاید اولش فک کنی که نه بابا من واقعا از چیزی نمیترسم..اما یکم عمیق تر شو و ببین که چه جاهایی ترس رو احساس کردی، ترس از حمله گرگ و گراز وقتی تو جنگل خوابیدی ترس از اجنه و لولویی که از بچگی ترسوندنت باهاش ...درست وقتی که خونه تنهایی ..همه ی اینا ترسه ! که البته سر جای خودش بسیار هم وحشتناک میشه..اینا ترس هاییه که ممکنه که وجود هم نداشته باشه اما چون به خیال تو گرگ باید تو جنگل باشه می ترسی و اماده ای که اتفاق بیفته...خیلی وقتا چیزایی که موجب این ترس شدن شنیده ها انتظار و قضاوت های ما هستن... این ترسا حتی اگر واقعی هم باشن یک واکنش هستن به عوامل محرک خارجی که باعث میشن بقا ی توی انسان ادامه پیدا کنه ...پس ترس موجود به جایی عه ...

     حالا مدت ها از وقتی که تو یک جنگل سر سبز و تاریک زندگی میکردی گذشته، حتی دیگه میشه گفت آخرت حیوون وحشی ای که به طور روز مره شاید ببینی ی سگ ولگرده که اونم شهرداری قول جمع کردنش رو داده، حالا ماهیت ترست چی میشه؟ اون هورمونای عجیب  و هیجانی چجوری ترشح می شن؟!  بله درسته قطعا ترس ها عوض می شن( وقتی اینجوری به ماجرا نگاه می کنم حس میکنم همون موجود انسان بدوی ام که تا الان اومده و همه ی این تحولا رو داره به چشم می بینه مثلا من همون حوام که شیطنت کرد و سیب خورد و حالا همینجوری اواره می چرخه تا بلکه تکامل پیدا کنه) حالا ترس های امروزی ما چی شده؟ بیشتر ترس از هم دیگه نیست؟ ترس های امروزی ما ترس کشته شدنه ترس از دزد هاست، ترس  از جنگ و فقر و مرگه ..ترس از مریض شدن و نبودن دارو عه..ترس از تحریم و گرون شدن دلاره...میبینی انگار ریشه ی بیشتر ترس ها شدیم خودمون خود انسانمون ! ترس از دست دادن ترس جاودانه نبودن ... همه ی نا ارومی های زندگیمون این هاست ...خیلی وقت ها نمی فهمیم در حالی که می تونیم خیلی راحت مانع این ترس ها باشیم می تونیم اگاه به رخ ندادنشون باشیم ...اما خیلی  های دیگشون هم فقط باید ببینیمشون و شاید باید از دستشون فرار کنیم، خب وقتی ی عده چماق گرفتن دستشون و دارن می جنگن من چیکار میتونم کنم ؟ برم وسط کتک بخورم و بعدم برم زندان ؟ نه ! من این جا فرار رو ترجیح میدم تا شاید بعدش بتونم تغییر ایجاد کنم ...چجوری تغییر ایجاد کنم ؟؟ نمیدونم !شاید با دنبال صلح رفتن ...شاید با ترویج صلح دادن ...

اوضاع جهان خوب نیست و بوی بهبود از هیج کجاش نمیاد فقط از اینور اونور زمین گله به گله دود گند کاریای بشریت زده بالا ...

و بوی این دود گند کاری ترس به جون ماهایی انداخته که بشریت رو دوست داریم ادم رو دوست داریم و ادامه رو راه و مسلک  شخصیت شعر های سهرابیم ...

برای این ترسه چیکار می کنم؟ 

می نویسم ..می خونم ...می رقصم اما روز به روز کم میشم، آب میشم، تموم میشم ....

امید

نوشتم قبلا راجع به امید؟!


     دیشب فکرش افتاد به جونم که اسم پسرمو بذارم امید، پسری که هیچ وقت به بودنش فکر نکردم هیچ وقت دلم نخواسته پسر داشته باشم و هیچ وقت حس ذاتیم برای مادری که پسر داره حسودی نکرده... اما چرا؟ چی تو وجود ی دختر هست که من انقدر دوست دارم فرزندم دختر باشه ؟ خب! دخترا موهاشون بلنده می تونه بشینه جلوی پاهای من که چهارزانو نشستم، میتونم موهاشو شونه کنم و براش قصه بگم و یهویی وسطش بگهه آآآی ! مامان لطفا یواش تر و من دلم قنج بره از داشتنش...می تونم تا می تونم براش قصه بگم و این چیزیه که پسرای کمتری دیدم بهش علاقه داشته باشم به قصه شنفتن، اخه ی پسر چطوری میتونه قصه رو گوش بده؟! چه تصویر مضحکی  ساخته دنیا از پسرا؟ که نمیتونم تصور کنیم کنارمون نشستن..! 

     من به تبعیض جنسیتی و تفاوت تربیت دختر و پسر هیچ اعتقادی ندارم نه این که بخوام دخترمو لوس و مامانی بار  بیارم نه ...اما خب ...

 

    ولش کن ! 

غرض از مزاحمت اینه که راجع به امید بگم، سه یا چهار سال پیش وقتی که به اصطلاح تازه وارد جامعه شده بودم و باید گرگ میبودم به گفته ی بعضیا، یهو خودمو دیدم میون سیل عظیمی از جمعیت ادم های جور و واجور، ادم هایی که قبلا هیچ وقت بهشون فکر نکرده بودم، دیدم که چقدر سقف رویای من کوتاه بوده و چرا جلوشو بستم؟ حالا باید بیشتر از هر وقت دیگه ای سقفشو باز بذارم بره بالا...

تو همین گیر و دار رویا ها با بذترین اتفاقای عمرم مواجه شدم، نه !! فکرنکنید اتفاقا بزرگ بودن یا اینکه من مشکلی نداشتم تو زندگی نه اصلا،  فقط رسیدم به دوره ای که دیدم و با گوشت و خونم احساس کردم دنیا با اون چیزی که میگفتن و من براش رویا ساختم فرق داره، انگار تو ی جی دیگه زندگی میکردم..من نمیدونستم بیماری چیه! نمیدونستم ی سری مشکلات کوچیک میتونن مزمن باشن..نمی دونستم سرطان و ام اس چی ان... رسیدم به سنی که می تونستم تنهاییی برم دکتر و  وحشت بیماری منو فرا گرفت از هرچیزی ترسیدم رو کوچکترین چیزا حساس شدم ..مثلا میدیدم دوتا لک رو صورتم زده می رفتم گوگل سرچ می کردم و انقدر می خوندم تا مطمئن می شدم سرطان دارم و بعد برای بیماریم اشک می ریختم ( قطعا دارم شانتاژ میکنم:) ) و بعد فکر میکردم هیچ راه فراری وجود نداره و هیچ امیدی نیست...و بعد دیدم باید صبر کنم مثلا که بشه دوشنبه کهوقت دکتر  بشه و بیاد و ویزیت کنه و الی آخر... بچه ای که تا حالا مفهوم صبر رو نمیدونست ...

   تو بحبوحه ی همین قصه ها بود که دیدم فقط با یک روزنه ی امید، فقط با یک پرتویی که از ی سوراخ ریزی از ی جایی میاد میشه کلی امیدوار موند و زندگی کرد و میشه حال ادم از این رو به اون رو شه...دیدم یعنی حسش کردم با پوست و استخونم ...ما ها به امید زنده ایم حتی اگه تو غلط ترین راه داریم میریم اون امیده که دلیلی برای ادامه است برای ادامه دادن راه ...

   امید رو از هم نگیریم، حتی کاش بشه که اسم مستعار خودمون از امروز امید باشه، خودمون رو امید صدا کنیم تا یادمون باشه همیشه راهی است که اگر نبود آدم و حوا با اردنگی پرت نمیشد رو زمین که پیداش کنن ...



شخصیت شناسی

تقریبا یک سالی میشه که درگیر این بحث خود شناسی شدم و ذره بین رو گرفتم رو رفتارای خودم

مباحث روانشناسی مختلف رو دنبال میکنم و خیلی وقتا حالم گرفته است و خیلی وقت ها ه میگم ایول چه باحال!!

اما حالا که انقدر روشون زوم کردم به نتایج جدیدی رسیدم 

رویکردی که داشتم این بود که این تیپ های شخصیتب وقتی به تو میگن که تیپت فلانه یعنی همین باش و تغییر نکن و دنبال راهی باش که این تیپ قراره موفق بشه ( که خب البته کمک می کنه ) اما داستان اینه که تست های ابتدایی به تو میگن تو الان رفتارت این تیپه و مطابق این داری عمل میکنی .

ریشه ی این رفتار ها چیه ؟ لایه های درونی تر و ارزش ها درسته! 

توی این فرایند به این نتیجه رسیدم که ارزو ها و چیز هایی که من رو به حسرت میبرند اصلا شبیه تیپ شخصیتی م نیستن یعنی مثلا هدف و رویایی که دارم واسه ی تیپ درونگراست نه برون گرا! یا برای رسیدن بهش باید خیلی منظم باشم و بتونم از زمان نهایت استفاده رو ببرم که خب شبیه اون تیپی که به من میگن نیست! پس تو قدم اول سعی کردم ارزو هام رو عوض کنم و برم سراغ پیزایی که باهاشون فیت ترم 

اما حالا بعد از این همه می بینم که نه! قصه اساسا چیز دیگه ایه ! تو رفتار الانت رو میشناسی مثل اینه که ی پروژه بهت تحویل داده شده و ددلاینش  زمان مرگته و تیپ رفتاری ای که الان داری فارغ از هر علت ارثی یا محیطی ای مثل شرایط اولیه پروژست، این شرایط اولیه استادت رو مجاب نمیکنه که به هدف و تحویل پروژه نرسی ! بلکه باید شرایط اولیه رو درست بشناسی و در راستای هدفت هدایتش کنی ..

چه فایده ای این همه شناخت داره؟

خب باعث میشه ادم های دیگه و رفتار هاشون توجیه بشن و راحت تر پذیراشون باشی در واقع قدم اول اینه که می فهمی ادما خیلی باهم فرق دارن تو رفتار، این باعث میشه بتونی تو ی تیم بهتر کار کنی مثلا به جای این که به ی نفر بگی خیلی حواس پرتی و لطفا متمرکز تر باش بهش میگی که میدونم ممکنه سخت باشه اما اگه ممکنه c  ت رو یکم این جا بیشتر کن و بیشتر به کار بگیر، یا توی تقسیم وظایف بدونی چه کاری قراره برات چالش کمتری داشته باشه و یا این که تو ی تیم په افرادی لازم داری...

همه ی اینا فقط لباس کارت و ابزارت رو بهت میدن و اصلا و به هیچ وجه مقصد و محصول رو برات تعریف نمیکنن!!
 مثل هر پروژه ی دیگه ای یک جاهایی تو مسیر قراره شرایط ولیه کار تو رو نسبت به دیگران اسون تر کنه و تو با ی محاسبه ی ساده نتیجه ی دلخواه رو بگیری و یک جاهایی هم نه قراره هی نفهمی گیر و گور کار کجاست و راهی که بقیه یک روزه رفتن تو صدروزه بری...این شرایط برای همه است و اون اگاهیه کمک میکنه کاملا مسیر رو بهینه کنی ...