رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

امید

نوشتم قبلا راجع به امید؟!


     دیشب فکرش افتاد به جونم که اسم پسرمو بذارم امید، پسری که هیچ وقت به بودنش فکر نکردم هیچ وقت دلم نخواسته پسر داشته باشم و هیچ وقت حس ذاتیم برای مادری که پسر داره حسودی نکرده... اما چرا؟ چی تو وجود ی دختر هست که من انقدر دوست دارم فرزندم دختر باشه ؟ خب! دخترا موهاشون بلنده می تونه بشینه جلوی پاهای من که چهارزانو نشستم، میتونم موهاشو شونه کنم و براش قصه بگم و یهویی وسطش بگهه آآآی ! مامان لطفا یواش تر و من دلم قنج بره از داشتنش...می تونم تا می تونم براش قصه بگم و این چیزیه که پسرای کمتری دیدم بهش علاقه داشته باشم به قصه شنفتن، اخه ی پسر چطوری میتونه قصه رو گوش بده؟! چه تصویر مضحکی  ساخته دنیا از پسرا؟ که نمیتونم تصور کنیم کنارمون نشستن..! 

     من به تبعیض جنسیتی و تفاوت تربیت دختر و پسر هیچ اعتقادی ندارم نه این که بخوام دخترمو لوس و مامانی بار  بیارم نه ...اما خب ...

 

    ولش کن ! 

غرض از مزاحمت اینه که راجع به امید بگم، سه یا چهار سال پیش وقتی که به اصطلاح تازه وارد جامعه شده بودم و باید گرگ میبودم به گفته ی بعضیا، یهو خودمو دیدم میون سیل عظیمی از جمعیت ادم های جور و واجور، ادم هایی که قبلا هیچ وقت بهشون فکر نکرده بودم، دیدم که چقدر سقف رویای من کوتاه بوده و چرا جلوشو بستم؟ حالا باید بیشتر از هر وقت دیگه ای سقفشو باز بذارم بره بالا...

تو همین گیر و دار رویا ها با بذترین اتفاقای عمرم مواجه شدم، نه !! فکرنکنید اتفاقا بزرگ بودن یا اینکه من مشکلی نداشتم تو زندگی نه اصلا،  فقط رسیدم به دوره ای که دیدم و با گوشت و خونم احساس کردم دنیا با اون چیزی که میگفتن و من براش رویا ساختم فرق داره، انگار تو ی جی دیگه زندگی میکردم..من نمیدونستم بیماری چیه! نمیدونستم ی سری مشکلات کوچیک میتونن مزمن باشن..نمی دونستم سرطان و ام اس چی ان... رسیدم به سنی که می تونستم تنهاییی برم دکتر و  وحشت بیماری منو فرا گرفت از هرچیزی ترسیدم رو کوچکترین چیزا حساس شدم ..مثلا میدیدم دوتا لک رو صورتم زده می رفتم گوگل سرچ می کردم و انقدر می خوندم تا مطمئن می شدم سرطان دارم و بعد برای بیماریم اشک می ریختم ( قطعا دارم شانتاژ میکنم:) ) و بعد فکر میکردم هیچ راه فراری وجود نداره و هیچ امیدی نیست...و بعد دیدم باید صبر کنم مثلا که بشه دوشنبه کهوقت دکتر  بشه و بیاد و ویزیت کنه و الی آخر... بچه ای که تا حالا مفهوم صبر رو نمیدونست ...

   تو بحبوحه ی همین قصه ها بود که دیدم فقط با یک روزنه ی امید، فقط با یک پرتویی که از ی سوراخ ریزی از ی جایی میاد میشه کلی امیدوار موند و زندگی کرد و میشه حال ادم از این رو به اون رو شه...دیدم یعنی حسش کردم با پوست و استخونم ...ما ها به امید زنده ایم حتی اگه تو غلط ترین راه داریم میریم اون امیده که دلیلی برای ادامه است برای ادامه دادن راه ...

   امید رو از هم نگیریم، حتی کاش بشه که اسم مستعار خودمون از امروز امید باشه، خودمون رو امید صدا کنیم تا یادمون باشه همیشه راهی است که اگر نبود آدم و حوا با اردنگی پرت نمیشد رو زمین که پیداش کنن ...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.