رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

رشته ی وصال ابهام ها

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه هیچیم

فوتبال

فوتبال نمیدیدم، اساسا انقدر گاهی درگیر فلسفه زندگی شدم که فوتبال یا بازی های اینترنتی یا فشن و مد یا کلا هرچی که دغدغه ی خیلیای دیگه بوده برام اهمیتی نداشته، هیچ وقت ذوقی برای دیدن ی مسابقه یا گل زدن اون نداشتم. چرا یک دوره ای طرفدار استقلال بودم اما ازون عشقای نوجوونی  بازیکن و رجز خوندن برا همدیگه بود.

     دیشب اما اتفاق خاصی افتاد، فوتبال دیدم حرکات رو دنبال میکردم و انقدر خوب بود بازی ایران که چشمم جا میموند ازشون، این که شانسی گل حوردیم و میتونستیم مساوی کنیم و اینا همش به کنار، حتی این که ازدیشب همه دارن از تیم ملی تشکر می کنن و واقعا کیف کردن  از بازی هم کنار. همه ی ما یک چیزی رو تو بچه های تیم دیدیم و اون تلاش همگیشون برای برد بود برای بازی بود و برای بقا،  لحظه لحظه می شد تحسینشون کرد از گل هایی که بیرانوند گرفت تا اون لحظه ای که سه تایی افتادن تو دروازه که نذارن گل شه. عمیق ترین لحظه اون لحظه ای بود که فکر کردن گل زدن و اما نشد. 

    حالا فک میکنم فوتبال جذابه نه بخاطر نوع بازیش و فلسفه ی وجودیش که به خاطر اون دوساعتی که هشتاد میلیون نفر نشستیم و بازی رو دیدم که به خاطر خانواده ی حالا 9 نفره ی ما که بعد مدت ها روی خوشی بی دردسر با جلوی تلویزیون نشستن دید.  به خاطر تموم هیجاناتمون و به خاطر اعتمادی که به بچه هامون داشتیم. چی میشد همین دید رو به دولتمردامون داشتیم ؟ مطمئن بودیم که تلاش میکنن و با جون و دل لگد می خوردن که نذارن ببازیم؟ اون موقع حتی اگه ببازیم هم  بازم دوسشون داریم، اما اینطور نیست کسی به دولت و حکومت جمهوری اسلامی اعتماد نداره و هزار تا مثال نقض از دزدی ها و منفعت طلبی هاشون داریم حالا کاش اینجا تموم میشد اونا از فداکاری یک عده ی دیگه هم که شامل شهدا و دانشمندا و غیره میشن استفاده می کنن. 

    فوتبال دیشب نمونه ای بود از زندگی خیلی از ماها ایرانیا از تلاش های ما از سرکوب های ما و در نهایت از باخت ما...فوتبال جذابه چون نهایتا تیم ملی خبر میده از سر درون ملیت یک کشور، از اونن کفش های تحریم شده( که مردم ش نقشی توش ندارن و یک عده احمق باعثش شدن) تا اون تلاش ها و جان فشانی ها و حتی استرس هایی که عملکرد همیشگیت( سردارآزمون)  رو تت تاثیر قرار میدن. از اون استادیومی که نصف ملیت مون اجازه رفتن بهش رو ندارن تا همون استادیوم تو کشور دیگه ای که حالا  اکثریتشون از ایرانن. ازون بازیکنای خوبی که یا متولد ایران نیستن و یا برای باشگاه های دیگه بازی میکنن و حالا تو تیم ملی جون و دل میذارن تا  داوری که به اسمش و حرکاتش افتخار می کنی...

     همه ی ما ازدیشب احساس مشترک داریم ، احساس غم و شادی با هم، احساس وجد و غرور با هم...نهایتا همون احساس عمیقی که دلمون رو قرص میکنه و باهم مهربون ترمون می کنه ..   

جای مردان سیاست بنشانیم  درخت تا هوا تازه شود...

(اشاره ای نمی کنم به حال خوبی که با صحبت راجع به فوتبال با شخص تو میتونست بهتر باشه ! )   

فاز روشنفکری

ی وقتایی تو این دوره ی درهم و برهم الانم به این فکر میکنم که اگه یکم دیگه این وضعیت رو ادامه بدم احتمالا به این دلیله که ازین فاز خوشم اومده، این فاز که همه ی کارا رو جذاب میدونی و براشون احترام قائلی و به خودت افتخار میکنی که تک بعدی نیستی و خوشحالی که داری صبر میکنی  و از بقیه که کورکورانه دارن میرن جلو بهتری ! 

انگار ی مرزی داره ی مرز باریک که باید  تیز و بز باشی که بتونی پیداش کنی، درجا مچشو بگیری و بگی بسه ! 

داشتم جزوه هایی که فاطمه بهم داده بود رو می خوندم و راجع به آدم های شهودی و ادراکی دقیقا همینارو نوشته بود ! 

هجوم زیاد فکر !

ده روز با داعش !

     از روزی که فکر این اومد تو  ذهنم که باید ادم کتابخونی بشم، شاید هشت نه سال میگذره و من هنوز به اون جایگاه نرسیدم، اما بیشتر از هر وقت دیگه ای میل به خوندن و سر در آوردن دارم الان ...

     "ده روز با داعش" نام کتابی است نوشته یورگن تودنهوفر خبرنگار آلمانی که تجربه ی خوبی در مصاحبه با آنچه که تحت عنوان ترریست هست دارد. کتاب چندین فصل است و با مقدمه ی نه چندان جذاب نظرات نویسنده راجع به داعش و غرب شروع می شود،  فصول اول طوری پیش می رود که انگار یک مسلمان  از نوع ایرانی اصول گرایش آن را نوشته و یا حداقل دستور نوشتن آن را داده ُ چرا که جانب داری و مخالفتش با غرب ُ آن بی طرفی و حرف همه را باید شنید که ادعا می کند را در خود نگنجانده است .

در فصول بعدی  صحبت های مقدماتی اش را با یکی از اعضای جبهه النصره که از داعش جدا هستند آغاز می کند. اسلام از نظر این مجاهد اسلام جذابی است، همان اسلامی است که برای من مهربان و بخشنده است و در عین حال به جهاد هم اعتقاد دارد.  گفت و گو های بعدی با "ابوقتاده" از پیکار جوهای آلمانی داعش است که نویسنده او را از فیس بوک پیدا میکند، صحبت ها حول داعش انگیزه هایش و هدف خبرنگار برای رفتن به آنجا صورت می گیرد و تلاش دو طرف جذب اعتماد یکدیگر است. ابوقتاده نه یک جانی است و نه یک انسان خل وضع !  او جوانی اهل فکر غربی است که مسلمان می شود و بعد انجام فرایض اش در آلمان برایش سخت به  نظر می آید تا انجا که با داعش و ایدئولوژی های آن آشنا  می شود . در این میان یورگن تودنهوفر موفق می شود با مادر ابو قتاده هم مصاحبه کند. با همه ی این ها او هنوز مادر است و نگران پسرش! در نهایت با امان نامه ی ابوبکر بغدادی که یورگن و همراهانش در امان هستند و می توانند در مناطق تحت سلطه ی داعش  تردد کنند با موفقیت صادر می شود و آن ها سفری جدید و  خطرناک را آغاز می کنند.

اعتراف میکنم ازین جای قصه به دلیل تازه بودن و شنیده نشدنش برایم جذاب بود. آن ها به ترکیه می روند و سپس  راهی سوریه می شوند. با اعضای داعش دیدار دارند و زندگی در رقه و موصل را توصیف میکنند با آن ها به خوبی برخورد می شود، هر نوع غذایی برایشان سرو می شود و اجازه ی  صحبت با افراد مختلف را دارند. تمام تلاش داعش بر این است که ثابت کند اسلام دین حق است و زندگی به خوبی در این شهر ها رواج دارد، گرچه هواپیما ها و پهباد ها مدام بالای سرشان در رفت و آمدند. به نوشته ی او خانه های زیادی ویران شده اند و غیر نظامی های زیادی توسط امریکایی ها بمباران شده اند. داعش  برای خودش تشکیلات دارد از پلیس راهنمایی گرفته تا بیمارستان ها و پلاک های روی ماشین ها، همه شمایل پرچم داعش و آرمان هایش را به خود گرفته اند. آن ها به مسیحیان اجازه ی زندگی در شهر را در صورت پرداخت جزیه داده اند و لکن آن ها از شهر گریخته اند. همه ی مسلمانان باید زیر پرچم اسلام بروند چرا که اسلام دموکراسی را بر نمی تابد و نمیشود که قوانین انسان را جایگزین قوانین خداوند کرد، همه چیز باید مطابق گفته ی خداوند اجرا شود، شیعیان و ایزدی ها مرتد به حساب می آیند، آن ها قبرپرست و مشرکند و باید اعدام شوند.

 دنیایشان برایم جذاب است و گاهی نوشته ها این فکر را برای من ایجاد کرد که چقدر من به اسلام معتقدم و چقدر مانند داعش آن را جدی میگیرم؟ آن ها معتقدند خدا با آن هاست و با تعداد کم   توانسته اند وسعت زیادی را تصرف کنند و این را قطعا کمک خداوند می دانند همانطور که اوایل اسلام بود، امید بسیار زیادی به پیروزی دارند. اما حقیقتش این است که خیلی از جنبه های دین را برای خودمان و به نفع خودمان تغییر میدهیم. با این وجود حتی آن ها هم درست کار نمیکنند. همه ی ما روایت های مختلفی از دین برداشت کرده  ایم و انقدر ظرف انعطاف آن زیاد است که می شود روی هر چیزش حتی همجنس گرایی هم بحث کرد.

 این که  چه اتفاقی می افتد که تعداد زیادی از  غربی ها به داعش می پیوندد باید موضوع جالبی باشند، از بی بند و بار ی خسته اند؟ زندگی برایشان کسل کننده است؟ افراطیون بی دینی هستند؟ یا دیوانه هایی که داعش را فرصت خوبی برای انتقام می بینند؟ 

تودنهوفر کتاب را با نامه ای سرگشاده به ابوبکر بغدادی تمام می کند و از او برای سفر سلامتش به آنجا تشکر میکند، اما  صراحتا مخالفتش را با کار های او و انچه از اسلام به نمایش میگذارد اعلام میکند، می گوید که بغدادی به جای اسلام ضد اسلام را تبلیغ میکند و هیچ شناختی از اسلام ندارد، به پیکار جوهای غربی هم پیشنهاد می کند باز گردند و خود را معرفی کنند تا با آنها به عدالت برخورد شود.

نهایتا کتاب روایت ساده و صادقانه ای به نظر می  رسد که داشته باشد و خواندن آن کمترین فایده اش باز نگری  دین  داری خودمان است. 

خواب ؟

     چرا  انقدر خواب برای من نقش مهمی داره ؟!

     پریشب خواب میدیدم که طی اتفاقاتی  پدرم رو از دست دادم و  وقتی بیدار شدم  ازین که دیدمش بی نهایت خوشحال شدم.

شب گذشته خواب دیگه ای نسبت به اشتباه یکی از عزیزام دیدم و با گریه از جام بلند شدم و دوباره وقتی بیدار شدم مشعوف شدم از اینکه خواب بودم ....

     همیشه همینطور بوده همیشه پای خواب هایی در میون بوده که نمیدونم از کجا میان و یا چشونه ، خب آره یک سریشون رو می فهمم ، اما توجیهی برای بقیه ندارم ...شاید برای اینه که مسائل عاطفی تا مدت ها برای من حل نشده می مونن 

     انگار که من دو تا دنیام ، یک دنیا صبح تا شبم و یک دنیا یک جای دیگه که با چشم خودش همه چیو میبینه مثل خواب الان بعد ظهرم که آشنایی رو بغل کرد و سعی کرد بهش بگه تو اشتباه کردی این کارارو کردی ، اما توروخدا بیا این قضایا ر برای من حل و فصل کن و با من دوست بمون ، یعنی دتایلی که تو خواب داشتم به اون دوستم از ناراحتیم می گفتم که اگه به یک روانشناس بگم خیلی راحت پته مو میریزه رو آب ، وقتی بیدار شدم هنوز تحت تاثیر فضای خواب بودم ، با خودم فکر میکردم خب آره اتفاق توی خواب باید بیفته ، و داشتم به این که به دوستم پیام بدم فکر میکردم اما یکم صبر کردم و یکم اون فرد رو برای خودم مرور کردم ، متوجه شدم که ای بابا ، شخصیت عزیز مهربون خواب من خوب نمی بینه مسائل رو ، دیدم که یکی دوبار همین قدر مهربون رفتم جلو و جواب نداده ، چیزی که اون پریسا درونیه نمی فهمه ، اینه که آدما دنیا رو مثل اون نمی بینن ، درکشون از مشکلات مثل اون نیست و همه چی انقدر ساده حل نمیشه که اگه اینطور بود شخصا ترامپو بغل می کردم و می گفتم حاجی قربون شکلت برم و بیا بس کن این کدورتا رو ..( لازمه بگم صحبت با اون دوست نامبرده از تابو هاست و به این راحتی نیست ، مگه نه پری بیرونیه هم این کارو می کرد )

    حالا  اومدم به اون پریسا هه بگم که آخه رفیق ، تو که اینطوری به من کمک نمی کنی ، میشه لطفا بذاری راحت باشم ...؟

میگی چیکار کنم الان ؟ 

دقیقه ی ۹۰ !

    بهش میگم دوس ندارم کارارو زود شروع کنم ُ میگه خب این که اهمال کاری نیست ُ این دقیقه نودی بودنه ُ اصلا نمیدونم چرا باورش می کنم و دقیقه نودی بودن برام اوکی میشه ..

    راستی ! من ی ادم دقیقه نودی ام ُ کارام رو انجام میدم معمولا ولی اخرین لحظه کیفیت کارمم بد نمیشه ، یعنی خوب هم میشه ...ولی عالی نمیشه ..به نظرم ی مدت دست از مبارزه باید بردارم و حواسم به خودم باشه ، همیشه که بد نیست ، ادم هایی مثل من حداقل وقت انجام خیلی کار های دیگرو دارن و وسعت شناختشون از دنیا بیشتره ...اما باید بتونم از اون 89 دقیقه ی قبلی نهایت استفاده رو بکنم که خب بعضی وقت ها فقط پرتی دارم ...